مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

تغییرات به زودی ...

سلام مغز بادوم من، اومدم از همین تریبون بهت اعلام کنم که میدونم از این تم وبلاگت دیگه خسته شدی و دلت یه تم شاد شاد میخواد، اما اگه میشه صبر کن. مامانی برات یه سورپرایز داره، و تا وقتی جنسیت مغز بادومم مشخص نشه نمیتونم بهت نشونش بدم. پس پیش به سوی 6م اسفند 93 و تغییرات بزرگ... ...
27 بهمن 1393

رتبه های اول نی نی

سلام گلکم، راستش حیفم اومد از مقام های اولی که داری حرفی نزنم. اگه خداجون بخواد و شما رو چشم ما قدم بزاری و به دنیا بیای، صاحب یه عالمه رتبه اول تو فامیل میشی: اولین ثمره عشق مامان و بابا اولین نوه ی مامان جون و باباجون اولین نوه ی مادرجون و پدرجون اولین نتیجه ی مامان و بابای مامان من اولین نتیجه ی پسری مامان و بابای خدابیامرز بابای من اولین‌نتیجه ی پسری مامان و بابای خدابیامرز بابای بابارضا اولین نبیره ی مادربزرگ مامان جون   اوووووف، خسته شدم. یه‌کم از رتبه های اولو واسه کوچولوی دایی مجیدم بزار. گناه داره  ...
22 بهمن 1393

آش ویارونه مامان بزرگ

سلام عسلکم، امروز مامان بزرگ مهربونم، اومد خونه ی مامان جون تا برام آش ویارونه بپزن. بنده خدا چندبار میخواست خونه خودش بپزه اما به خاطر شرایط من نشد و بالاخره اومد اینجا. جات خالی خیلی خوشمزه شده بود. ایشالا همیشه سایه بزرگترا بالا سرمون باشه.
20 بهمن 1393

خبرهای غیرمنتظره خیلی جالب

سلام گوگولی مامان، خوبی عزیزکم؟ هفته 15م بهت خوش میگذره؟ امروز 101مین روزی هست که شمای نفس تو شکم مامان داری حسابی خوش میگذرونی. الان حدود 50گرم وزن و حدود 11 سانتیمتر طول داری. همین شمای فسقلی ریزه میزه کاری کردی که نفسم تنگ شده و شبا به سختی خوابم میبره. چند شب پیش، خاله مرضیه منو از خواب بیدار کرد و پرسید چرا اینجوری نفس میکشی؟! پرسیدم مگه چه جوری نفس کشیدم؟!!!! گفت فکر کردم داری خفه میشی واسه همین بیدارت کردم. البته خودم که متوجه نبودم ولی کلا در طول روز خیلی نفس کم میارم.  یه خبر خیلی خیلی خیلی جالب بهت بدم : چند روز پیش داشتم با دوستای دوران دانشگاهم تو وایبر حرف میزدم ( یه اپلیکیشن مخصوص چت)، که یکی از هم اتاقی ها...
16 بهمن 1393

نی نی جون حبابی

سلام عسل مامان، این روزا همش دارم به تو فکر میکنم. خیلی خیلی بهت عادت کردم. گرچه هنوزم که هنوزه برام عجیب غریبه که بخوام باهات بلند بلند حرف بزنم و قربون صدقه ات برم، اما تمام حرفای ناگفته ام رو تو دلم بهت میگم. ایشالا که بشنوی و لذت ببری  یه ذره تنبل شدی مامانی. خیلی زود به جنب و جوش افتاده بودی اما چند وقتیه آروم نشستی و احتمالا داری به روزای آیندت فکر میکنی. دیگه کم کم باید دست بجنبونی و یه حرکت بزنی. گرچه دیشب که تازه خوابیده بودم، حس کردم سمت چپ شکمم یه حباب کوچولو ترکید و این یعنی که شما اولین لگدت رو بهم زدی.  اما کمه   من دلم بیشتر میخواد عشقم. راستی، بابایی پریشب که اومده بود بهم سربزنه، با ذوق ت...
15 بهمن 1393

اولین بستری من و نی نی

سلام خوجملم، روزی که این مطالبو میخونی فکر نکنی خدای نکرده منّتی به گردنته، نه عزیز دلم. اینا خاطراتیه که با تو دارم و دوست دارم تک تکش ثبت بشه. گفته بودم که واسه مطمئن شدن از اینکه شما یهو تصمیم به رفتن نمیگیری، دکتر برام یه عمل کوچیک سرکلاژ تجویز کرد و منم باکمال میل انجام دادم تا خیال همه راحت باشه. واسه همین دو روز پیش یعنی 6 بهمن 93، ساعت 6 صبح با مامان جون و بابارضا رفتیم واسه بستری. شانس ما اونروز تو اون بیمارستان نزدیک به 50 تا عمل سزارین انجام می شد و مریضهای دیگه مجبور بودن تا اتمام این عملها صبرکنن. تا رسیدن نوبتم، تو یکی از اتاقهای بیمارستان منتظر نشستم. کم کم مریضهای دیگه ای هم که همشون عمل داشتن اومدن تو اون ...
8 بهمن 1393

غربالگری اول و جوابش

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام عزییییییییییز دلم، خوبی مامانم؟ اوضاع اون تو روبراهه؟ خوش میگذره؟  حتما حسابی خوش میگذره، بخور و بخواب جونم برات بگه که این یکی دوهفته ای که از چیزی ازت ننوشتم، در جریان آزمایشات و سونوی غربالگری و گرفتن جوابشون بودم. جوابش خیلی دیر حاضر شد و بعد از گرفتنشم، شانس ما، خانوم دکتر چند روزی تشریف نداشتن تا امروز! آزمایش و سونو رو روز 24 دی انجام دادم. صبحش مامان گلی من، رفتن درمانگاه و برام نوبت گرفتن. بعدش اومد دنبال من و باهم رفتیم درمانگاه. تا رسیدیم نوبتمون شد و رفتم داخل. خانوم دکتر خیلی سریع سونو رو انجام دادن و گفتن که خداروشکر مشکلی نیست. بعد از گرفتن جواب سونو، رفتیم دنبال بابا...
4 بهمن 1393
1